يادآوري

اسفنديار صراف
sfandiyarsarraf@yahoo.com

حمیدپشت میزکارش درشرکت نشسته بود.

آنروزهواسردترازهمیشه بود.اتاقش گرم ونرم بود.این فضاراخیلی دوست داشت.

دانه های درشت برف ازآسمان فرومی افتادند.حمیدخیره به پنجره مانده بود.

ازدرشرکت بیرون آمد.همچنان برف می بارید.چترش رابازکردوراه افتاد.ازمحل کارش تا÷یچ شمیران پنج دقیقه بیشترراه نبود.

اوازبچگی هم دربرف راه رفتن ودرمیان مردم گم شدن رادوست داشت.یک جوراحساس آزادی وامنیت درزیرپوستش می دوید.

پیچ شمیران رابه سمت بالا شروع به پیمودن کرد.

بوی قهوه خشک وتخمه داغ باسوزسرماکه درهم می آمیخت ؛اورابه یاددوران نوجوانی وجوانی وپرسه زدن های بی پایان ازپیچ شمیران تا میدون تجریش می نداخت.

متلک پرانی به دخترمدرسه ایها،لبخندهای ضربان افزا،جیم زدن ازمدرسه وسینمارفتن،واولین عشق واولین سینمارفتن بایک دخترغریبه که برایش ازهرآشنایی صمیمی ترشده بود.

دلش بدجورهوای آنروزراکرده بود.حتی فیلمی راهم که رفته بودند،یادش بود.

اسم فیلم شورش بی دلیل بود.هنرپیشه هایش ،جیمزدین وناتالی وودبودند.

ده باراین فیلم رادیده بود.ولی تماشایش با نازنین،لطفی دیگرداشت؛مثل کشف وشهودی بی پایان بودوادامه دار.

سینمایی که درآن فیلم رادیده بودند،فیلمی مربوط به جنگ ایران وعراق نشان می داد.اشک برچشمانش حلقه زد.

حمیددستمالی ازجیبش درآوردوچشمانش راپاک کرد.

همکارش دراتاقش راگشودوگفت:حمیدسرویس داره میره.بدوبیا.

حمیدبیرون رانگاه کرد.همه جاسپیدشده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30807< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي